بفرمایید روضه(2)
روضه ای که خواهید خواند، آیات ابتدایی سوره قصص است.
یک سال است که روز و شب را نمی فهمم. از بس که مردم چشمم در دریای تلخ اشک غرق گشته و سر به بیرون نیاورده اند.این را خودم نمی گویم. تازگی، آنها که در مدینه، سنّی دارند هم می گویند: " الحق که عروس فاطمه ای. نه روز گذاشته ای برایمان نه شب؛ با این گریه هایت. و راست هم می گویند.
از وقتی کشتی زندگیم در طوفان کربلا شکست خورد، یک روز آفتابی در آسمان سینه ام ندیده ام. خدایا! چه کنم؟ تو خودت مرا این گونه غرفه خواسته ای امّا بگو آیا برای این بنده طوفان زده، ساحلی هم ساخته ای خدایا!
تمام آنچه از همسرم به یاد دارم، این بود که در هائل ترین طوفانها، لنگر قلبش را با حبل المتین ذکر تو، در عمق آرامش فرو می بُرد.
خدایا! من نیز چنین کرده ام و باز هم چنین می کنم. کتاب تو، همیشه نوحی بوده، ناخدای کشتی روحم.
بسم الله االرحمن الرحیم. طسم. تلک آیات الکتاب المبین. نتلو علیک من نبأ موسی و فرعون ...
عجب! گویا تمام قصه های این بشر، یک سویش تفرعن است. مثل قصّه من و خانواده ام.
برای آنکه مردم از ناتوانی تبعیض، به توانمندی برابری و عدالت برسند، باید قبیله ای پیدا می شد، که حاضر شود فرزندانش کشته شوند و زنانش به اسارت روند. و ما، شدیم همان قبیله.
و اوحینآ الی امّ موسی ان ارضعیه. فأذا خفت علیه، فالقیه فی الیم. ولا تخافی و لا تحزنی ...
و باز هم عجب! عجب از این ابتلائی که مرا و مادر موسی را به آن اختصاص دادی.
خدایا! تو خودت روح مادر را در قفس جان فرزند، اسیر کردی و فرزند را جگر گوشه مادر قرار دادی و خود می دانی که چه دشوار است رها کردن این قفس، در خون جگر. خدایا! غیر از من و مادر موسی چه کسی را به این سختی امتحان کردی؟ و جز من و مادر موسی، چه کسی در این امتحان رو سپید شد؟
ای کاش می دانستم خدایا! وقتی مادر موسی، فرزندش را به دست نیل سپرد، می دانست که در آن سوی نیل، او به دست فرعونیان خواهد رسید؟ نمی دانم ...
امّا می دانم وقتی امامم به من گفت: ((رباب! اصغر را به من بده)) تمام فرعونیان زمان را می دیدم که در برابر او صف بسته اند.
و خدایا! خودت که دیدی دستم نلرزید و بغضم نترکید. نترسیدم و غصّه نخوردم. زیرا می دانستم تو در آن لحظه، چشم از تمام کائنات برگرفته ای و تنها به من دوخته ای.
و من، پیش چشمان تو، به آسانی گوشه جگرم را، به سوی فرعونیان فرستادم. وقتی من موسای کوچکم را فرستادم، تمام آسمان نیلی، نیلی شد و خون او را لا به لای امواج خود بالا برد.
خداوندا! تو خودت بهترین شاهدی که تمام این گریه هایم نه از خوف است و نه از حُزن.
تمام اشک روز و شبم از این است که بعد از شنیدن فرمان تو، مادر موسی به پسرش، شیر داد و آنگاه از او دل برکند. امّا من خدایا! ...
امّا من شیری نداشتم تا به موسای کوچک خود بنوشانم. آن روز حتّی اشک هم نداشتم که بدرقه راهش کنم. و اولین آبی هم که بعد از او نوشیدم، تبدیل به شیر نشد، بلکه اشکی شد که هنوز هم جریان دارد. پس بگذار هنوز پیش چشمان تو اشک بریزم و بگذار پیش چشمان شاکی اهل مدینه، روزی یک بار خودم را در این سیلاب غرق کنم.
خدایا! عجب سرنوشتی برایم پسندیده ای. گویا سطر سطر قرآنت نیز، صف بسته اند تا به شنیدن مقتل نانوشته من، نوحه سرایی کنند.
حالا می فهمم که این نقطه های سرخ زعفرانی که روزگاری علی بر زیر و زبر کلمات قرآنت نهاده، اشکی است حاصل خون گریه های کتاب تو، برناگفته های دل من.
راستی این کتاب تو که بر سرنوشت گذشتگان و آیندگان محیط است، نمی داند ساحل آرامش من کجاست؟
خداوندا! از این رستخیز عظیم که در کتابت برخاسته، باز، به کتابت پناه می برم.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. انّا رادّوه الیک و جاعلوه من المرسلین...
تو وقتی بگویی برمی گردانم، حتماً برمی گردانی همان طور که موسی را به مادرش. امّا گمان ندارم که چنین قولی را به من داده باشی. تو آن روز به هیچکس قول بازگشتن نداده بودی حتّی به همسرم، حسین .
آری. وقتی که موسای کوچکم را به دست او سپردم، می دانستم که تو اگر هدیه ای را از آل محمد بگیری، هیچ گاه باز پس نمی دهی و این، منّتی است که بر سر من نهاده ای و هدیه کوچکم را قبول فرموده ای. تمام این یک سال، می دانستم که موسای کوچک من زیر سایه عرش تو، در گهواره اش می جنبد یا در آغوش بابایش آرام گرفته است.
این یک سال همیشه خواب می دیدم، موسای کوچکم، بی هیچ عصایی، با همان دستان کوچکش در دریای شدائد و سختی ها، برای امّت محمد، معبر می گشاید.
امّا دیشب خواب دیدم، ما دوباره زیر یک سقف نشسته ایم. من ، حسین و اصعر. خدایا! تو خود می دانی که این راه یکساله را چگونه پیش آمده ام و در دریای غمها چگونه دست و پا کوفته ام. خسته ام خدایا! می گذاری دمی آرام بگیرم؟
فَرَدونهُ الی اُمّه کَی تقّرعینها. و لا تحزن و لتعلم انّ و عدالله حقّ. ولکن اکثرهم لا یعلمون.
- و رباب پس از یک سال اقام? عزا، به فرزند و همسرش پیوست.
صدق الله العلیّ العظیم.
دلش می خواست قبل از رفتن تو، به دست کوچکت شمشیر می داد
برای آنکه شاید جان بگیری، دو قطره آب ... حتی شیر می داد
دلش می خواست او هم مثل لیلا دوال پهلوانش را ببندد
گره انداخت پس در بند قنداق،و دل کم کم بر این تقدیر می داد
دلش می خواست ... امّا وقت کم بود، فضای خیمه سنگین گشت ناگاه
صدایی گفت((هل من ناصر)) و او، جوابش را نباید دیر می داد
تو در چشمان او یک مرد گشتی، و او تسلیم این مردانگی شد
وگرنه هر قضای مبرمی را، دعای مادرت تغییر می داد
از دعا فراموش نفرمایید
کلمات کلیدی : روضه، موسی، فرعون، علی اصغر، حسین، رباب، نیل، شیر، گریه، چشم، مدینه، کربلا، قرآن